سفر تنهایی- تجربه من از اولین کار داوطلبانه
سهشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۹
سفر به جزایر کیش یا قشم تبدیل شد به کار داوطلبانه در بندر زیارت.
تقریبا نزدیک سه هفته بود که تصمیمم درباره کار داوطلبانه در یه بومگردی قطعی شده بود و خیلی هیجان داشتم که میخوام تنهایی برم یه شهر دور و جدید. وقتی رو نقشه نگاش میکردم حس میکردم ته دنیاست. جذابیت دیگه سفر برام، نحوه رسوندن خودم به مقصد بود. هدف اصلیم از سفر، تنها بودن با خودم جایی خیلی دور از خونه بود.
خلاصه بعد از کلی توضیح به خانواده، روز موعود فرا رسید. بلطیم برای چهارشنبه ۶:۲۵ صبح بود، هواپیمایی ماهان. پامو که از در خونه گذاشتم بیرون یه حس دلتنگی شدیدی بهم دست داد و خیلی دلم برای داداشم تنگ شد از همون اول. تا حدی که می خواستم برگردم. ساعت ۲:۳۰ فرودگاه بودم. وارد شدم نمیدونستم باید همه وسایلتو بدی از دستگاه رد شه و بعد بری بازرسی بانوان. همینطوری با وسایل رد شدم از دستگاه بخش بانوانو خانومه بیدار شد و برام توضیح داد و خندم گرفت.
محیط اولش خلوت بود ولی زنده بود، چون افراد زیادی اون زمان سر پستشون بودن و مشغول کار. دو سه نفری خوابیده بودن رو صندلیای سالن. منم طبق برنامه قبلیم کتابمو (Red Queen) از کیفم درآوردم شروع کردم خوندن (البته برنامه خوندن Eleven Minutes بود ولی خوب اونو تموم کرده بودم تا اون موقع).
خلاصه ساعت از ۳:۳۰ رد شده بود و منم دراز کشیدم رو صندلیا و داشتم کتابمو می خوندم بلکه بتونم یکم بخوابم قبل پرواز. ولی سرمای محیط و هیجان خودم مانع خواب شد.
ساعت ۵ اعلام کردن که کارت پرواز عسلویه رو بیایید بگیرید و بار رو تحویل بدید. منم یه مشماع بزرگ برده بودم که کولهمو بذارم توشو بعد تحویل بدم، چون میخواستم تمیز بمونه. مرحله بعد رفتن به سالن ترانزیته. آخرین باری که سوار هواپیما شدم ۸ سالم بود و چیزی یادم نبود، برای همین همه چی برام تازگی داشت و جالب بود برای همین با جزییات می نویسم :)
۵:۵۵ صف وایسادیم و بعد از تحویل بخشی از کارت پرواز سوار اتوبوسی شدیم که برد سمت هواپیما. هوا هنوز تاریک بود و من پر از هیجان می خواستم همه چیو ببینم. وقتی صندلیمو تو هواپیما پیدا کردم، دیدم جام کنار پنجره است چی از این بهتررررر؟! خیلی خوشحال شدم. همون اول چن تایی عکس انداختم.
اما این شادی و خوشحالی ما دیری نپایید که بوی سیر خوشحالی ما رو از نشستن در کنار پنجره تبدیل به کابوس کرد =_= از قضا آقایی که کنار بنده نشسته بودن سیر میل فرموده بودن و در تمام طول مسیر بنده رو هم از این عطر مستفیض نمودند. رفتار مهماندارا خیلی خوب بود بعد از اینکه همه مسافرا اومدن صفحه نمایش هایی که تو هواپیما بود خوشامد گفت و نحوه استفاده از ماسک و جلیقه رو برای زمان بحران گفت. نکته مهمی که فکر میکنم قبلا هم تو پست های قبلی بهش اشاره کردم که اولویت همیشه اول خودتون هستین و بعد بقیه در اینجا این بود که نشون میداد اگر زمان استفاده از ماسک رسید باید اول ماسک خودتون رو بزنید و بعد به همراهتون کمک کنید. و در تصویر هم یک مادر و فرزند رو نشون که مادر اول ماسک خودش رو زد و بعد ماسک بچهش. و بعد هم خلبان سبحانیان خودش و کمک خلبان رو معرفی کرد بعدم مهماندار گفت که هواپیما ایرباس ۳۱۰ سواریم و سرمهماندار منصوری رو معرفی کرد.
ساعت ۶:۵۵ تیک آف بود، حس خوبی داشت و در این حال که من هیجان زده بودم آقای همسفر کناری خوابیده بود. اولش همه خونهها کوچولو شده بودن و بعدش رفتیم بالای ابرا. خیلییییی حس خوبی بود. یه ربع، بیست دقیقه ای از منظره لذت بردم و بعدش دوباره رفتم سراغ رمانم.
وقتی رسیدیم نمیدونستم کمربند رو چطوری باز میکنن، خلاصه یکم ور رفتم باهاش تا باز شد. دوست داشتم همینطوری میموندم تو هواپیما.
وارد سالن فرودگاه عسلویه شدم بعد از چند دقیقه بارا اومد تو سالن. کوله قشنگم کاملا تمیز بود.
کیفمو برداشتم و از در اومدم بیرون یه گرمای خیلی جذابی(به قول یکی که تو سفر باهاش آشنا شدم خورد تو صورتم) از اونجایی که اومدنی تو فرودگاه تهران داشتم یخ میزدم رفتم و یه لباس دیگه زیر مانتو پوشیدم ولی همین که از در اومدم بیرون برگشتم داخل و لباس رو درآوردم. راننده تاکسیا میپرسیدن کجا میخوای بری و منم گفتم و از ۱۲۰ تا ۷۵ تومن پیشنهاد دادن تا مقصد. ولی من راه افتادم سمت جاده که مردمی که این مسیرو میرن باهاشون برم تا به نوعی هیچ رو تجربه کنم. اما تجربه خوبی نبود.
خلاصه با چند تا ماشین بالاخره نزدیکای ظهر رسیدم به مقصد. این ماشینایی که سوار میشدم صحبت که میشد اول میپرسیدن از کجا و برای چی اومدی اینجا، وقتی میگفتم تهران خیلی تعجب میکردن و وقتی هم که میگفتم برای کار داوطلبانه کلا متوجه منظورم نمیشدن. خلاصه به دو تا ماشین اول گفتم از تهران اومدم ولی دیگه از اون به بعد گفتم شیراز :)
وقتی رسیدم اول رفتم کنار دریا. فیلم گرفتم و به دوستانی که جویای احوال بودن فرستادم.
بعد یکی از بومگردی اومد و صدام زد منم رفتم داخل.
شهریور کنار دریای جنوب. وقتی از خونه بیرون میاومدم انگار یکی گردنمو گرفته بود فشار میداد. حقیقتش خیلی خوب نبود اون تجربه و به همین دلیل یکی دو روز اونجا موندم فقط. سفری که قرار بود حداقل ۵ روزه باشه. اما بعدش حالم خوب بود.
این تجربه باعث شد خیلی با دید آگاهانهتری سفرهامو انتخاب کنم. بومگردیای که رفتم رو یه زوج جوان با یه بچه کوچک میگردوندن، خانمه خیلی محلم نمیذاشت. مرده میگفت یه نفر قبل من برای کار داوطلبانه اومده بوده که رفتار نامناسبی داشته و فکر کردم حتما به همین دلیله که خانمش با من اینطوریه و دیدش کلا عوض شده نسبت به کسایی که برای کار داوطلبی میان، و میگفت دیگه هم نمیخوان اینطوری نیرو بگیرن.
خلاصه که حساب همه چیو باید بکنید وقتی اینطور سفرها رو انتخاب میکنید.
سفر کارداوطلبانه تجربه سورس