سفر

دوشنبه ۲۱ آذر ۱۴۰۱

زمانی که خانه هستم مثل آن ماهی قرمز کوچکی هستم در یک آکواریوم کنار چند ماهی دیگر که هر روز می‌بینم‌شان و با هم غذا می‌خوریم و صحبت می‌کنیم. همان سنگ‌ها و همان جلبک‌های همیشگی. همان شیشه‌ها که حد و مرز تحرک مرا نشان می‌دهند. اما وقتی به سفر می‌روم انگار همان ماهی قرمز کوچکم رها شده در اقیانوسی بی‌کران.
دیگر مرزی وجود ندارد به هر جا که بخواهم می‌روم، به هر سو و با ماهی‌های جدید ارتباط برقرار می‌کنم. موجودات با تنوع بیشتر می‌بینم.
سنگ‌ها، جلبک‌ها، گیاهان رنگارنگ و جدید. دیگر هنگام ماجراجویی سرم به شیشه نمی‌خورد یا کسی نیست که بگوید چه بکنم یا نکنم. خودم هستم و خودم. تنها، رها شده در زمینی وسیع. همچون رویا.

این متن را قبلا نوشته بودم و موقع سفر جدیدم، یاد این شعر از شفیعی کدکنی افتادم:

“به کجا چنین شتابان؟”
گَوَن از نسیم پرسید

“دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری،

ز غبار این بیابان؟”
“همه آرزویم، اما

چه کنم که بسته پایم.”
“به کجا چنین شتابان؟”

“به هر آن کجا که باشد
به جز این سرا سرایم”

“سفرت به خیر!‌ اما
تو و دوستی، خدا را

چو از این کویر وحشت
به سلامتی گذشتی

به شکوفه ها، به باران
برسان سلام ما را…”

سورس