من و این چند روز و پادکست رادیو دال
پنجشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۹
19 خرداد 99
نزدیک 9 بود از خواب بیدار شدم. سرمو حرکت دادم ببینم گردنم خوب شده یا نه، پریشب یه سری حرکات کششی انجام دادم و فرداش از خواب بیدار شدم گردن درد داشتم. گوشیمو برداشتم اینستا رو چک کردم و بعد رفتم صبحانه خوردم با مامانم. نیم ساعت بعد اومدم اتاقمو گوشیمو برداشتم و نتشو زدم یه نوتیفیکیشن اومد از پادبین، دنیز از نیویورک - رادیو دال. زدم پخش شه و همزمان رفتم سر لپتاپ و داشتم سایت دانشگاه ها رو چک می کردم و نیازمندی های اپلای رو تو درایو ثبت می کردم.
تو این قسمت از پادکست رادیو دال چند تا چیز نظرمو جلب کرد که ادامه دادم به گوش دادن، یکی اینکه دنیز مهندسی برق خونده بود و نیویورک داشت تئاتر کار می کرد و اینکه می خواست تجربه ش رو از امریکا بگه و اینکه از مسائلی گفت که وقتی رفته بود امریکا انتظار نداشت باهاشون رو به رو شه. بعد از یه ربع که گوش دادم به حرفاشون رفتم انیمیشن چند قسمتی دیاسپوران رو که با دوستاش ساخته بود معرفی کرد، سرچ کردم و دیدم و خیلی باحال بود به نظرم.
22 خرداد 99
پادکست رادیو دال رو اولین بار تو راه دانشگاه به خونه گوش میدادم که درباره یکی بود که نروژ بود ولی بعدش دیگه گوش ندادم چون خیلی طولانی بود و اینکه صبح می رفتم سرکار شب میومدم و در کنار درس و … دیگه وقت نبود.
ولی این روزا که وقتم آزادتره و برام جذاب تر شده گوش میدم. تو این چند روز پرنیان از استرالیا و همینطور آرش از سوئیس رو گوش دادم. امروز هم راحله از کانادا رو گوش می دادم، نزدیک 2 ساعت بود ولی همه رو گوش دادم. فردی که از مهندسی مکانیک رفته انسان شناسی. اینا همه یک سری مسائل رو مطرح می کنن که تفکرات و دغدغه ها و حرفای منم هستش. درباره راحله، یکیش این بود که وقتی داری تفکرات و دغدغه ت رو بیان می کنی به دوستت یا گروهی که باهاشون هستی، اونا تو رو درک می کنن و درباره ش صحبت می کنید و اونا ممکنه یه سری چیزای جدید بگن و تو یاد بگیری و این تعامل متقابل باشه. چیزی که من همیشه حس می کردم و این حس هم زمانی که رفتم دانشگاه بیشتر شد. چون تو جمعی نبودم که حرفام درک بشه و این به نظرم دردناکه. ممکنه تو یه جمع بزرگی هم باشی ولی حس تنهایی کنی. و بودم و هستم در این جمع. مهم نیست چند تا دوست و فامیل داری مهم اینه وقتی باهاشون صحبت می کنی درک بشی. یکی دیگه از بحث ها که هم دنیز هم راحله تا اینجا مطرح کردم تغییر رشته بود.
ترم 5 کارشناسی یه درسی داشتیم به اسم طراحی و پیاده سازی زبان های برنامه نویسی که برای من تبدیل شده بود به یه کابوس. این قدر که این کتاب بد ترجمه شده بود یعنی اگر اون کتاب رو به انگلیسی می دادن دستم برام خیلی آسونتر بود. به دلیل اینکه یه کتاب فنی پر از اصطلاحات فنی هستش و وقتی ترجمه میکنی میشه یه چیز دیگه! و یادمه یه شب خوابم نمی برد از فکر اینکه اصلا من درست اومدم این رشته؟ از پسش برمیام؟ و گریه کنان رفتم پیش مامانم و اینا رو گفتم و مثل همیشه با حرفاش آرومم کرد.
و خب خیلی جالب میشد (فکر کنم!) اگر به خود اون موقع برم و بگم من ترم 6 ارشد هوش مصنوعی هستم و می گفتم که نرو ارشد. و الان که فکر می کنم هنوزم برام این سواله که آیا می تونم فرد موفقی باشم در این رشته؟ منظورم از موفق اینه که بتونم شغلی که دوست دارم رو داشته باشم و از کاری که انجام میدم راضی باشم و این یعنی توانایی انجام تسک های مربوطه رو داشته باشم. که خب شک از اینجا نشئت می گیره که من همیشه کد نویسی برام مشکل بوده و بعدشم که اومدم ارشد این پایان نامه یه دردسری بوده و هست. کامپیوتر رو دوست دارم یعنی از ایده هایی که در زمینه هوش مصنوعی وجود داره و چه کارهایی که میشه انجام دادم خوشم میاد ولی اینکه بخوام خودم یه ایده بدم و بیام کد اونو بزنم نه. ایده میتونم بدم ولی کدشو نه. یه فلش بک بزنم به دبیرستان، از سال اول یه نفر تو کلاس بود که چند سال بود ریاضی میفتاد و معلم ریاضیمون از من خواسته بود که به اون تو ریاضی کمک کنم. یادمه همیشه یه پاک کن دستش بود و هر چی مینوشت و یکم اگر تمیز نبود پاک می کرد. هی پاک می کرد از اول می نوشت و من بهش گفتم که نباید از اینکه اشتباه کنه بترسه و پاک کن رو بذاره کنار و فقط بنویسه. تو کل پایه های اول اون دبیرستان دو یا سه نفر بودن که فیزیک تونستن 20 بشن و من یکیشون بودم.
سال بعد رفتم رشته ریاضی و همیشه جز 3 نفر اول پایه م بودم تو مدرسه و عشق مهندسی داشتم، همه اینا پیش زمینه ای بود برای من که من حتما باید برم مهندسی و یه چیز خفن و باحال. هوافضا دوست داشتم ولی کامپیوتر قبول شدم. اون موقع (احتمال زیاد هنوزم همینطوره) که اولا یا درس میخوای بخونی یا می خوای ازدواج کنی. بعد اگر می خوای درس بخونی اینطوریه که یا مهندس می خوای بشی یا دکتر! و این یعنی محددودیت. محدود کردن فکر و خلاقیت و همه چی.
من دوست دارم کاری رو انجام بدم که بتونم بهترین باشم توش نه اینکه به زور و فقط برای اینکه تموم بشه ببرمش جلو. با خودم که فکر می کنم وقتی ارشد رو به زور دارم تموم می کنم پس این شاید درست نباشه که برم دوباره خودمو بندازم تو همچین باتلاقی. آرش رفته بود سوئیس برای ادامه مهندسی کامپیوتر در دکترا. مشکل سیستم آموزشی ایران. عدم توانایی افراد با تفکرات و عقاید مختلف و صحبت درباره یک موضوع واحد
یه بحث دیگه هم اینکه خود سوئیسی ها خیلی بخونن همون کارشناسیه.
پادکست سورس