با من حرف بزن

جمعه ۲۰ تیر ۱۳۹۹

دیگر هیچ حسی ندارم. خواستم مانند کتاب های پرفروش شروع کنم و از یک تمثیل زیبا برای حسم شروع کنم ولی هر چه فکر کردم هیچ حسی ندارم. می خواهم تنها باشم و تا عمق این جهنم بروم. برای مدت کوتاهی رفتم به این جهنم. جایی که دیگر هیچ چیز معنی نداشت. زندگی برایم بی معنی بود و تنها فکری که به ذهنم می رسید زدن رگ دستم بود همان طور که در فیلم آنا به تصویر کشیده شده بود. اما ترس و درد و این حقیقت که نمی خواستم خانه عمویم کثیف شود، مانع از انجام این کار شد. ولی بعدا فکر کردم اگر ذره ای از مردنم ناراحت شود چه؟ من می خواهم او همیشه شاد باشد، پس، تصمیم گرفتم باشم برای او. چون، من، دیگر برایم معنی ندارد. هشت سال. زمانی که می توانستیم بهترین خاطرات را بسازیم. سوخت. غم و خشم و نفرت تنها حس هایی هستند که وجودم را فرا می گیرند وقتی به این موضوع و زمان فکر می کنم. غم از دست دادن زمان با او بودن، به او محبت کردن، از او محبت دیدن. خشم و نفرت به کسانی که باعثش بودند.

سورس