چرا اینجا هستیم؟
جمعه ۱۸ تیر ۱۴۰۰
چرا اینجام؟
یادمه این سوال رو وقتی 19 سالم بود پرسیدم و اون زمان ذهنم خیلی درگیرش بود دلیلش شاید دیدن زندگی پدربزرگ(حاج آقا) و مادربزرگ(خان ننه) مادرم بود. تا پنج سال پیش تقریبا ماهی یک یا دوبار می دیدمشون و وقتی اونا رو می دیدم یک جور غم وجودم رو می گرفت. اون زمان اون ها در دهه 80 و 90 زندگی شون بودن. صبح که بیدار می شدن، بعد از صبحانه حاج آقا می رفت باغ و اونجا می نشست، دیگه خیلی توان رسیدگی به باغ رو نداشت برای همین معمولا می رفت باغ تا زیر سایه درخت دراز بکشه یا تو باغ راه بره. تو این مدت خان ننه ناها رو آماده می کرد، ظهر حاج اقا میومد خونه و نمازش رو می خوند و بعد با هم ناهار می خوردن و بعد از ناهارم چرت می زدن. خان ننه تو خونه بود و غذا درست می کرد و بعضی وقتا درز لباسی می دوخت و از این دست کارا. بعضی روزا هم حاج اقا می رفت جلوی مسجد روستا می نشست، مردای روستا معمولا اونجا جمع می شن. همه این کارا تا پنج سال پیش انجام می شد. یادمه یه بار حاج اقا می گفت کاش وقتی ادما پیر می شن اونا رو می نداختن جلوی گرگا تا بخورنشون. این یعنی خیلی داره سختی می کشه و من از دیدن اون وضعیت خیلی ناراحت می شدم. یک چیز دیگه ای که خیلی ناراحت کننده بود این بود که اصلا با هم حرف نمی زدن. این برای من از همه چیز غم انگیزتر بود. تا اینکه دو سه سال پیش خان ننه از این دنیا رفت نمی دونم کجا! از اون موقع حاج اقا فقط می خوابه تو خونه.
اوایل بیست سالگی این شعر رو خیلی دوست داشتم:
روزها فکر من این است و همه شب سخنم/ که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود/ به کجا می روم آخر ننمایی وطنم
به مرور زمان فهمیدم که همه این درگیری ذهنی رو دارند و کسی جوابی براش نداره ولی این سوال همیشه تو ذهن آدم هست و بعضی وقتا (شاید بیشتر وقتایی که ناراحتیم) خیلی بیشتر بهش فکر می کنیم.
هر کسی سعی می کنه یه معنی ای به زندگیش بده و دنیا رو از اون منظر می بینه.
بعضیا عشق به یک فرد دیگه رو معنی و دلیل زندگی شون می دونن. مثل این آهنگ از Aurora.
And every single time I run into your arms
I feel like I exist for love
زندگی کلا عجیبه و انسان بودن خیلی سخته. بعضی وقتا به پایین ترین حد انرژی و اعتماد به نفس می رسم. اون زمان، تمامی کارایی که انجام دادم یادم می ره. کارایی که قبل از انجامش برام شاید ناممکن بود. ولی اون زمان فقط فکر می گه هیچ کاری نمی تونم انجام بدم. برعکس یه زمانایی هست که انقدر اعتماد به نفس بالای دارم که حس می کنم هیچ چیز جلودارم نیست، هیچ مانعی سر راهم نمی بینم و هر کاری به نظرم ممکن میاد. اون زمان به این فکر می کنم که انسان چقدر می تونه قدرتمند باشه و اینکه هر فرد کارهایی می تونه انجام بده که خودش هم از توانایی ها و قابلیت هاش خبر نداره.
درباره این موضوع می شه کتاب ها نوشت و حرف برای گفتن زیاده. بعضی اتفاقا ممکنه باعث شه این سوال دوباره تو ذهن آدم پررنگ شه. مثلا آشنایی با یک سری افراد. چند روز پیش یه پادکستی درباره William James Sidis گوش کردم. گفته می شه که احتمالا باهوش ترین انسانی بوده که تا حالا زندگی کرده ولی به خاطر مسائل و مشکلاتی که براش به وجود میاد اثر قابل توجهی از خودش به جا نگذاشته.
در انتها پیشنهاد می کنم آهنگ Lucky از Aurora رو گوش بدید.
احتمالا در آینده هم پست هایی در این زمینه بنویسم پس این داستان ادامه دارد …
جرقه نوشتن این پست یه جورایی پست های خبرنامه جاش ردنر(Josh Radnor) بوده، این خبرنامه برام جذابه و دنبالش می کنم، شما هم می تونید عضو خبرنامه شید.
این پادکست (Why are we here?) هم که هم اسم عنوان این پسته در یکی از پست های این خبرنامه معرفی شده است.
هدف زندگی سورس